مبارزه با فساد در جمهوری اسلامی بهانه ای است برای حذف رقیبان و پرونده سازی برای مخالفان احتمالی آینده و آنهایی که بخواهند در میدان سیاست سرکشی بکنند . و گرنه این همه آسمان و ریسمان بافتن نمی خواهد. فهمیدن آن خیلی سخت نیست. ساده ترین و کم هزینه ترین راهی که بشر برای کاهش حجم و اندازه فساد تجربه کرده و جواب آن را هم گرفته، تفکیک واقعی قوا، انتخابی و محدود بودن زمانی همه مناصب، وجود احزاب و رسانه ها و نهادهای مدنی و شهروندان مسئول است. اما چون جمهوری اسلامی تجربه بشر را به پشیزی نمی بیند، به دنبال اختراع راهی تازه است. نتیجه اش هم شده بزرگترین دزدی ها و غارت گریهای تاریخ بشر در عرصه حکومت داری. رقم ها این را نشان می دهد: یکی می گوید فلانی 22 میلیارد دلار را برده و هیچ کس چیزی به او نگفته دیگری برای تبرئه خود می گوید آن 18 میلیارد دلار چه شد؟ در کجای دنیا این اندازه و حجم از ارقام جابجایی اموال عمومی و غارت آن را سراغ دارید؟
بهانه بودنش هم به سادگی قابل رصد است. خیلی نمی خواهد به گذشته تیره و تار برویم. از همان سال 84 شروع می کنیم که به لطف دنیای دیجیتال و تکنولوژی با یک دکمه قابل دسترسی است: شورای شهر، حاکمیت، سپاه، نیروی انتظامی، نهادهای اطلاعاتی و قوه قضائیه در سال 84 چشم بر همه خلافکاری های اقتصادی احمدی نژاد در شهرداری تهران بستند و حتی با او همراهی نشان دادند و هزاران میلیارد تومان هزینه بی سند را به دیده منت گذاشتند. چون او را نیاز داشتند برای یک کار بزرگتر:نابودی جامعه مدنی، خذف رقبا و ایجاد راهی میانبر برای یکدست کردن قدرت. برای همین در هشت سال بعدی هم چشم بر تمام دزدی های صورت گرفته در دولتش بستند. هدفی که او را حمایت می کردند اهمیت بیشتری داشت. اما سال 88 که دست خداوند و قوانین الهی از استین جنبش سبزبیرون آمد و سدی شد بر راه میانبر، و همچنین شروع سرکشی های احمدی نژاد، کم کم گوشه هایی از پرونده ها و فساد مالی او را کنار زدند تا حد و اندازه خود را بداند. اصلا او که نباید محاکمه شود. چون محاکمه احمدی نژاد یعنی محاکمه همفکرانش و همه آنهایی که او را حلوا حلوا کردند و به عنوان دولت امام زمان و معجزه هزاره سوم به خورد ملت ایران دادند.
دولت روحانی که سر کار آمد نه تنها نسبت به تمام این اتفاقات و دزدی های گذشته حساسیت نشان نداد، بلکه با سکوت خود به نوعی با آنها همراهی کرد. پرونده ها را تشکیل داد، بازرسی هایی صورت گرفته و همه را در بایگانی ها نگاه داشتند تا هر جا به او حمله کردند، یکی از این پرونده ها را رو کند. آن هم با رمز و کنایه. در واقع تشکیل این پرونده ها نه برای مبارزه با فساد بلکه برای تضمین نوع برخورد با دولت تشکیل شد. برخی از آنها مثلا به قوه قضائیه هم داده شد.
شورای شهر تهران هم ظاهرا آمده بود که با فساد گسترده در دوران 12 ساله قالیباف برخورد کند. اما آن هم برای تضمین حضور خود در ساختار قدرت و یکسری مصلحت اندیش های مرسوم، خودش را به ندیدن زد و هر زمان تحت فشار قرار گرفت یکی دو پرونده از صدها مورد را رو کرد. املاک نجومی یکی از آنها است. اما هرگز وارد پرونده معاون قالیباف نمی شود. به رغم این که از تمام جزئیات آن اطلاع دارند. به این نمی پردازد که نزدیک به دو هزار واحد مسکونی و ساختمان متعلق به شهرداری چه افراد و نهادهایی ساکنند و آیا در این مدت خزانه ای در شهرداری وجود داشت و چطور عمل می کرد؟ شاید هم آن را نگاه داشته اند برای نسق کشی احتمالی در اینده سیاست ایران از قالیباف تا اگر آمد و پایش را از برخی خطوط فراتر گذاشت، آنها را رو کنند.
در جمهوری اسلامی همه از هم پرونده دارند و این پرونده ها را تضمینی برای سلامت جانی و مالی وماندگاری خود در عرصه سیاست در سینه نگاه داشته اند. اصلا مگر جمله های " من اسرار زیادی در سینه دارم" و یا این که " نگذارید پرده ها فرو افتد و سره از ناسره تشخیص داده شود" که اقایان زیاد به آن استناد می کنند، چیزی غیر از این را می گوید. مبارزه با فساد در جمهوری اسلامی را اصلا جدی نگیرید. قرار نیست اتفاق بیافتد.
29، 25، 20، 18 و 15 و 10 برای خیلیها تنها یک عدد معمولی است اما برای بعضی، سالهایی است که در زندان به سر میبرند، بدون حتی یک روز مرخصی، گاه تا چندین سال بدون ملاقات و تبعید به شهرهای مختلف و دور از خانه و حتی استان محل سکونتشان. افرادی که به انواع اتهام اقدام علیه امنیت، تبلیغ علیه نظام، تشویش اذهان عمومی و عضویت در احزاب مخالف جمهوری اسلامی، مواجه شدند و در تمام این سالها و پس از گرفتن حکمشان کسی پیگیر پروندهشان نبود. انگار که وجود ندارند. جز زمانهایی که مسئولان زندان فضا را سختتر از پیش کرده و آنها در واکنش، اعتصاب و اعتراضی کردند. نتیجه هم پرونده سازی جدید و حکم دوباره و یا تبعید موقت به زندانهای دیگر که گاه این موقتی بودن دائمی شده و زمانی هم به چند سال رسیده است.
زندان ارومیه زندانیهایی با معجونی از تمام این سالها را پشت میلههای خود دارد. اکثر این زندانیها کرد هستند. هر چند افرادی از ترکیه و سوریه هم در میان آنها دیده میشود. زندانیهایی که عضو و سمپات احزاب مختلف کرد هستند. از پ. ک. ک و پژاک گرفته تا دموکرات و کومله و در این سالهای اخیر سلفیهای وطنی. در میان اینها کسانی هم هستند که تنها به دلیل داشتن نسبت، یا دوستی و آشنایی از خانواده فامیل با سابقه سیاسی، در حین عبور از مرز و کولبری دستگیر شدهاند و با همان اتهامها روانه زندان و مجبور به گذران سالها در تبعید شدهاند.
عثمان مصطفی پور در نخستین ماه بیست و نهمین سالی است که در زندان به سر میبرد. آن قدر در زندان مانده که حتی گاه مسئولان زندان وقتی اعتراض میکند، به او حق میدهند و حتی وقتی میخواهند بقیه زندانیها را آرام کنند، او را مثال میزنند که او از همه شما بیشر محق به اعتراض است.. متولد 1346 است. از 22 سالگی در زندان است. زندگی برای او دیگر مفهومی ندارد. از پیشمرگان حزب دمکرات بوده که در تیر ماه سال 70 به همراه چهار نفر دیگر از دوستانش دستگیر شد. در سال 71 محکوم به اعدام شدند. یکی از ان چهار نفر در همان سال 71 و نفر بعدی در سال 72 اعدام شدند و حکم او و نفر چهارم شکسه شد. دوستش به 10 سال و عثمان به 25 سال زندان محکوم شد. به اضافه 10 سال هم به دلیل همراه داشتن اسلحه. سال 72 تا 74 را در زندان مرکزی تبریز گذراند. در مدتی که در زندان بوده مادرش و یک بردارش را از دست میدهد. در این مدت 40 تا 50 نفر از دوستان و همبندیهایش را دیده که اعدام شدهاند و خیلیها هم بودهاند که بعد از گذراندن حکمشان آزاد شده و او همچنان نظاره گر است. در زندان تا سوم راهنمایی درس خوانده و امورات زندگی اشت را با کار کردن در زندان و ساختن صنایع دستی مرسوم بین زندانیها میگذراند. مد تها است که دیگر از ملاقاتهای پیوستهاش خبری نیست. گاه خواهری که از مشغولیات روزمره زندگی خلاصی یابد به دیدارش میآید. این روزها این ملاقات هم به ندرت است.
محمد نظری 50 ساله است و وارد 25 سالگی زندانش شده است. نیم قرن زندگی که نیمی از آن را در زندان گذرانده است. چند سال اول را در زندان مرکزی ارومیه بود و مدتی هم برای 10 سال به رجایی شهر کرج تبعید شد. از آنجا هم به بهانه این که امکان تخفیف در حکم و یا آزادی نصیبش خواهد شد دو باره به زندان ارومیه بازگشته است. در این سه سالی که به ارومیه برگشته چندین بار اعتصاب کرده و خواهان رسیدگی به وضعیتش شده است. تقاضای اعاده دادرسیاش در دیوان رد شده است. همبندیهایش از قول دکترهای زندان می گویند توموری در معده دارد، به شدت ضعیف شده و در روز فقط برای ناهار چیزی میخورد. این روزها روی تختش مینشیند و جدول حل میکند. در تمام این سالها ،جز چند روزی که برای پیگیری بیماری اش به بیمارستان برده شد، هوای بیرون زندان را تنفس نکرد. آن هم با دست و پایی زنجیر شده به تخت بیمارستان.
عمر فقیه پور 51 سال دارد و و خالد فریدونی 50 سال. هردو در یک روز به اتهام عضویت در حزب دمکرات دستگیر شدهاند. هر چند در زمان دستگیری از حزب جدا شده بودند. اما دادگاه ابتدا آنها را به اعدام و سپس به حبس ابد محکوم کرد. آنها این روزها بیستمین سال زندان خود را سپری میکنند. بدون این که یک روز به مرخصی رفته باشند.سه سالی است که از یک تبعید ده ساله در زندانم رجایی شهر کرج به زندان مرکزی ارومیه آمدهاند. قبل از آن هم در زندان مهاباد بودند. در این سه سال بارها مقامات اطلاعات و قوه قضائیه با آنها صحبت کرده و قول آزادی به آنها دادهاند. ازادی ای که هربار به آنها می گویند: همین شنبه! همین شنبه آینده اتفاق می افتد ولی چند سال از آن شنبه گذشته و خبری نشده است. در 10 سالی که در رجایی شهر کرج بودند، ملاقاتی نداشتند. ارومیه، اما این خوبی را دارد که میتوانند با خانواده دیدار کنند. این را عمر با یک خنده تلخ میگوید و اضافه هم میکند که روحیهام خوب است، ورزش میکنم و میدوم. همچنان از راه ساختن صنایع دستی در زندان امرار معاش میکند. این شانس را دارد که برادرش هر هفته به او سر می زند و پیگیر کارهایش است. آخرین بار سال گذشته به آنها گفتند که نام شما برای عفو به تهران فرستاده شده و اداره اطلاعات مهاباد و ارومیه و دادستانی این استان با آزادی شما مشکلی ندارد. ولی هنوز هیچ خبری نیست.
خالد اما وضعیتش متفاوتتر است. هیچ وقت ملاقاتی ندارد. حتی در همین زندان ارومیه. با انجام کارهای خدماتی در زندان زندگیاش را میگذراند. مدتی در رجایی شهر شروع به خواندن انگلیسی کرد و از زمانی که به او گفتند به زودی ازاد میشوی در رویای رسیدن آن روز به خواب میرود تا بلکه در عالم واقعیت از خواب آزادی برخیرد. دیگر به این نتیجه رسیده اند که عمدا با روح و روانشان بازی می کنند. ولی چرا. با ناراحتی می گویند: " ما که پذیرفته بودیم تا ابد در زندان بمانیم. دیگر چرا هر چند وقت یک بار قولی می دهند که به نظر غیر واقعی است."
سعید سنگرسال 78 و در حالی که 28 ساله بود، در سنندج به اتهام ارتباط با مجاهدین خلق دستگیر و بعد از مدتی به اعدام محکوم شد. دو سال در زندان تهران بود که حکمش شکسته و به ابد تبدیل و سپس به زندان مرکزی ارومیه منتقل شد. در سال 86 او را به زندان سنندج عودت دادند و پس از اعاده دادرسی حکمش به 18 سال کاهش یافت. دوباره و پس از مدتی به ارومیه فرستاده شد. الان 19 سال است که در زندان است، بدون مرخصی و حالا در حال گذراندن محکومیت جدیدی است که به خاطر تخلف در زندان به او دادهاند. گویا سه سال دیگر باید بماند. تا به حال دو بار به او گفته شده که آزاد هستی ولی همچنان در بند است.
محی الدین ابراهیمی به دلیل عضویت در حزب دموکرات حکم اعدام دارد. در واقع در زمان دستگیری کولبر بوده و قاچاقی از مرز عبور میکرده است. اما به واسطه سابقه زندانی که در گذشته داشته حکم اعدام میگیرد.
احمد تمویی در زمستان 1386 در مهاباد به اتهام عضویت در پژاک دستگیر و به 15 سال حبس و گذراندن در زندان ارومیه محکوم شد. در سال 91 برای تبعید به زندان رجایی شهر کرج فرستاده شد. هفت ماه را آنجا گذراند. احمد متولد 1362 است. خودش میگوید راحتترین دوران زندانم همان هفت ماه بود. در حالی که برای امثال من که از اوین تهران به آنجا رفته بودیم، معنای واقعی زندان را تازه در زندان رجایی شهر چشیده بودیم. برای ما زندان اوین تفریح بود. با خودم می گویم وضعیت زندانها در شهرهای دیگر چقدر اسفبار است که احمد شرایط سخت زندان رجایی شهر را بهترین و راحتترین دوران زندانش میداند و از آن به عنوان یک دوره تفریحی یاد میکند. او حالا در دوازدهمین سال زندانش است. بدون داشتن حتی یک روز مرخصی.
دیاکو نصیر زاده و صابر شیخ عبدالله دو جوان محکوم به اعدام هستند که در اسفند 90 در مهاباد به اتهام بمب گذاری دستگیر شدند. به اتهام همکاری با کومله و پژاک. نفر سومی هم در این پرونده بود به نام حسین عثمانی که بعد از چند سال تازه سال گذشته مشخص شده ربطی به آن اتهامهای اولیه که برایش در نظر گرفتند، نداشته است. او به جرم عضویت در کومله به 15 سال حبس محکوم شده است. مدتی در زندان ارومیه بود و اخیر به زندان مهاباد منتقل شده است. حکم اعدام آنها در دیوان نقض شده و دوباره دادگاه انقلاب ارومیه حکم اعدام داده و باز هم دیوان نقض کرده است. چهار بار حکم اعدام آنها در دیوان نقض میشود و دادگاه انقلاب ارومیه بر حکم اعدام داده شده اصرار می کند. همچنان در رفت و آمد بین دادگاه انقلاب ارومیه و دیوان در تهران هستند. صابر دانشجوی دانشگاه طباطبایی بوده و و دیاکو هم در زمان بمب گذاری، سرباز سپاه بود. خودشان می گویند قربانی یک پرونده سازی شدهاند برای این که نشان داده شود نیروهای امنیتی توانسته ا ند عاملان بمب گذاری را بگیرند.
ابراهیم عیسی پور اهل سردشت در سال 90 دستگیر شد. دادگاه انقلاب او را به اعدام محکوم کرد. در بهار 91 به زندان ارومیه منتقل شد و همزمان دیوان حکم اعدام او را قطعی کرد. در 29 بهمن 1393 برای اجرای حکم اعدام به زندان مرکزی تبریز منتقل شد. سه ماه در انفرادی منتظر اجرای حکم بود ولی وکیلش توانست دستور توقف حکم بگیرد و سرانجام بهار 94 از انفرادی زندان تبریز به داخل بند منتقل و تابستان 94 نیز دیوان حکم اعدام را نقض کرد و برای محاکمه دوباره به ارومیه فرستاده شد. این بار دادگاه انقلاب ارومیه او را به 19 سال حبس محکوم کرد که بر اساس قانون جدید مجازات اسلامی 11 سال آن قابلیت اجرایی دارد. او هم تاکنون به مرخصی نرفته و اسمی از او در خبرهای سازمان های حقوق بشری نیست.
کمال حسن رمضان اهل سوریه و عضو پ. ک. ک است. 31 سال دارد و در شهریور سال 93 دستگیر شد. پیش از آن و در سال 90 حکم اعدام غیابی به او داده شده بود. به اتهام مدیریت و رهبری چند عملیاتی نظامی. بعدها ودر حین بازجویی مشخص شد که او اصلاً آن فرد مورد نظر نیست و اشتباهی به جای کس دیگری بازداشت شده، با این همه دادگاه انقلاب ارومیه او را به 10 سال زندان محکوم کرد. وکیل او صالح نیک بخت است و به رغم نظر صریح دادگاه در این باره که او آن فرد نیست و نباید حکم اعدام داشته باشد، همچنان حکم اعدام غیابی بر پروندهاش سنگینی میکند.
مصطفی سبزه رو اهل ماکو است و سمپات پژاک بوده و در مسیر عبور از مرز برای پیوستن به این گروه در تابستان سال 93 دستگیر میشود. دادگاه انقلاب ارومیه حکم 15 سال زندان برای او درمرحله بدوی و تجدید نظر داده است.
حسن رستگاری هم در تابستان 93 دستگیر و در دادگاه انقلاب ارومیه به 15 سال حبس محکوم شده است. در سال 95 به دلیل اعتراضهایی که در خصوص شرایط نگه داریاش در زندان داشت، دو سال زندان اضافه به او داده شد. یک سال توهین به مقدسات و یک سال هم تبلیغ علیه نظام.
در تمام سالهایی که این افراد در زندان بودند، هیچ گاه مورد توجه سازمانهای حقوق بشری و رسانهها قرار نگرفتهاند و در گمنامی زندانشان را میگذرانند. آنها فراموش شدهاند. مرخصی نمی روند و هر زمان بنا به دلیلی زندانیان مورد عفو قرار می گیرند، هرگز نام آنها در میانشان نبوده است. بارها با خنده و طعنه پرسیده اند" پس این ها چه کسانی را عفو می کنند و می بخشند."
این زندانیان، هر روز گمنامتر از گذشته و بیشتر به فراموشی سپرده شدهاند. این فراموشی پیش از همه از سوی دستگاه قضایی در رسیدگی به سرنوشت آنها روی میدهد.
برخی از حقوقدانان می گویند که دستگاه قضایی بعد از گذشت 15 یا 20 سال از حکم یک زندانی میتواند با نگاهی دوباره به پرونده آنها اقدام در جهت کاهش حکم آنها و یا آزادی آنها انجام دهد، چرا که ماندن آنها در زندان بیش از این هیچ نفعی برای جمهوری اسلامی ندارد. آزاد بودن آنها در این شرایط کمترین آسیب امنیتی را در پی دارد. آنها در این سالهای زندان آنقدر آسیب روحی، روانی و جسمی دیدهاند و آنقدر فضای اجتماعی و اقتصادی جامعه تغییر پیدا کرده که حتی نمیتوانند امورات روزمره و عادی خود را در این جامعهای که از آن بیگانه شدهاند، پی بگیرند، چه برسد به بروز رفتارهای ضد امنیتی. آن قدر باید در راهروهای بیمارستانها و مطبهای پزشکان بروند و بیایند که هرگز فرصتی برای فکر کردن به مسائل سیاسی پیدا نخواهند کرد.
در زندان ارومیه هستند زندانیهایی که کمتر از این افراد حکم دارند. احکامی زیر 10 سال و عمدتاً پنج سال. در هر سنی هم هستند. کامران درویشی اهل ارومیه در تیر 98 در دادگاه انقلاب ارومیه به 5 سال حبس محکوم شد. اتهام عضویت در احزاب. محمد میرزایی اهل ماکو سال 98 دستگیر شده 18 سال محکوم شد که پس از اعتراض به یک سال کاهش یافت.
بشیرپیرماوانه، اهل ارومیه 5 سال حبس دارد، سال 95 دستگیر شده است، احمد مندا هم 5 سال حبس قطعی دارد. علی بدرخانی نویسنده است و مشهور به شوان.، سال 93 دستگیر شده، مدتی با وثیقه بیرون بود و در سال 95 به 5 سال حبس محکوم شده و پس از تجدید نظر به سه سال و از سال 96 در حال گذراندن حکم خود است.
جواد احمدی حبس 5 ساله دارد. رحیم محمدی آذر اهل ارومیه عضوی پ گ سوریه است. در زمستان 96 با حمله ترکیه به عفرین زخمی شد و برای مداوا به بیمارستانی در حلب که تحت کنترل دولت سوریه بود فرستاده شد. آنجا توسط بچههای سپاه به ایران منتقل و بهار 97 به زندان مرکزی ارومیه منتقل شد و به اتهام عضویت در گروهکهای ترروریستی پنج سال حبس گرفت.
محمد سلحشور اواخر سال 96 دستگیر شد. به اتهام تبلیغ علیه نظام و عبور غیر قانونی از مرز به 8 سال زندان محکوم شد که 5 سال آن قابل اجرا است. پیمان میرزازده به اتهام خواندن ترانههای سیاسی در سال 96 دستگیر و 4 سال حکم گرفته است. او پیش از دستگیری درمهمانی ها و جشنها و مراسم عمومی ترانه خوانی میکرد.
طاهر خورشیدی اهل اشنویه در بهار 96 دستگیر شد و به چهار سال زندان و تبعید در کرمان محکوم شده است.. افشین اسد زاده اهل ارومیه سال 96 دستگیر و به 5 سال حبس محکوم شد.
زندان مشکلات خاص خود را دارد. سبک زندگی در زندان نیز به همین شکل. با این همه تمام این زندانیهای گمنام با هر شرایطی ماها و سالها را پشت سرگذاشته اند. اما دریغ از یک نگاه.
نزدیک به 30 نفر زندانی عضو و سمپات داعش و سلفی از میان کردهای ایرانی هم اکنون در زندان ارومیه نگه داری میشوند. وجود این همه زندانی که عمدتاً اهل سردشت و بانه و مریوان هستند، نشان از رواج این تفکر در میان اهالی کردستان دارد. کردستانی که زمانی آوازه فرهنگ سکولاریسم و آزادی فردی در آن بیش از هر جای دیگر ایران زبانزد بود. اخیراً هم تحقیقی صورت گرفته که همچنان نشان میدهد سنندج چهارمین شهر سکولار ایران است و هنوز رگههایی از آن فرهنگ سوسو می زند.
زندانیها همچنان اعداد را میشمارند. 5، 10، 15، 18، 20 و 25 و 29. اعدادی که سالهای زندانی بودنشان است و انگار پایانی بر آن نیست. سالهایی در تبعید، جابجایی مداوم، بازجوییهای پی در پی، درگیری و فشار عصبی شدید با زندانبانها و همبندیها و بازرسیهای فراوان. و در پس هر کدام از این اتفاقات باید از اول همه چیز را بسازی.
بعد از ۲۷ سال که از اجباری شدن حجاب و ترجيح چادر به عنوان حجاب برتر در ايران می گذرد، زنان و دختران ايراني چشم انتظار پهلو گرفتن كشتيهاي كرهاي و ژاپنیاند، تا پارچه چادر مشكي را براي حفظ حجاب آن ها وارد كند.
در دهه آخر شهريور ماه گذشته اعلام شد كه يك شركت ژاپني كه پيش از اين علاقهمندي خود را براي راهاندازي كارخانه توليد پارچه چادر مشكي ابراز داشته بود ، از ادامه كار منصرف شد و ترجيح داد كه به رغم وجود بازار مستعد و توجيه پذير بودن راهاندازي كارخانه ، همچنان ايرانيها را چشم انتظار آبهاي اقيانوس آرام و سرزمين آفتاب تابان نگه دارد.
البته در خبرهاي اعلام شده كوچكترين اشارهاي به دلايل انصراف سرمايهگذار ژاپني نشده بود. گويا قرار بود اين سرمايهگذار حدود 30 ميليون دلار براي راه اندازي اين كارخانه هزينه كند. با اين همه به نظر ميرسد واردات بسيار ارزان قيمت اين پارچه، امان اين سرمايهگذار را بريده باشد . گفته شده كه راهاندازي كارخانهاي كه قادر به توليد پارچه چادري باشد تكنولوژي بسيار بالايي لازم دارد كه البته اين شركت ژاپني آن را در اختيار داشته است. هم اكنون ايران سالانه 30 ميليون متربع پارچه چادر مشكي مصرف ميكند كه عمده آن از كره و ژاپن وارد ميشود. اما اين پرسش مهم تا كنون بي پاسخ مانده كه با اين بازار مهم مصرفي و اين همه اهميت دادن به مقوله حجاب توسط حاكميت، چرا كمترين تلاشي براي توليد آن در داخل صورت نگرفته است. اين در حالي است كه در ديگر زمينهها رو به كلماتي چون خودكفايي آوردهاند.
تجربه 37 سال گذشته ایران نشان داده که رشد اقتصادی مداوم و بالا به همراه انضباط مالی و حداقلی از فساد و کارآمدی، ایجاد حکومتی با دموکراسی حداقلی، انگونه که اصلاحطلبان در این سالها در پی آن بودند و همچنین بنا نهادن یک حکومت اقتدارگرای فردی، به شکلی که محافظهکاران و اصول گران در فکر راهاندازی آن هستند، با ساختار فنی، قانونی و اداری جمهوری اسلامی و آنچه در عمل اجرا میشود، قابل تحقق نیست. شاید زمان آن رسیده که فکری برای بازسازی و بازنگری این ساختار صورت بگیرد. بهویژه که مسائل منطقهای و بینالمللی و ناهنجاریهای اجتماعی و مشکلات اقتصادی داخلی در بدترین و بغرنجترین وضعیت خود پس از شهریور 1320 به اینسو است.
– ساختار فنی و اداری جمهوری اسلامی که در قانون اساسی و دیگر نهادهای آن متجلی است، ساختاری است که حتی اگر افراد و جناحهای همسو و همفکر در ردههای مختلف آن قرا بگیرند، سرانجام و در عمل به تضاد، دوگانگی و چالش کشیده میشوند. این اختلافنظر را در دهه 60 شمسی بین رئیسجمهور و نخستوزیر شاهد بودیم؛ اما بهرغم اصلاح قانون اساسی و حذف پست نخستوزیری، این اختلاف، دوباره خود را بین رئیسجمهور و رهبر بارها نشان داده است. از هاشمی تا خاتمی، روند این اختلافنظر در خصوص چگونگی اداره کشور، الویت ها و روش اجرای قانون اساسی تشدید شد. در میان روسای جمهوری اسلامی ایران آقایان بنیصدر، خامنهای و روحانی در مقایسه با دیگران، سخت رین تجربه را درباره این تناقض دارند.
– سال 1383 در هواپیمای ایران ایر که به توکیو میرفت، با حسن روحانی همسفر بودم. او در آن زمان دبیر شورای امنیت ملی بود و شایعاتی مبنی بر احتمال حضور او در انتخابات آینده ریاست جمهوری مطرح میشد. چنددقیقهای با او گفتگو کردم. گفت: تجربه نشان داده تا رئیسجمهور همگام و همراه با رهبری نباشد راه بهجایی نخواهیم برد. اشاره او به دوران هاشمی رفسنجانی و محمد خاتمی بود. دورهای که در اثر این اختلافات، چرخدندههای حکومت در جهت مخالف هم در چرخش بودند و تنها انرژی و منابع کشور هدر میرفت و دستاوردی متناسب با هزینهها و اقدامات صورت گرفته، حاصل نمیشد. هرچند سال 1384، سال روحانی نبود؛ اما کسی آمده بود که از هر نظر همراه بود و روحانی هم نمیتوانست از این نظر به گرد او برسد. بااینهمه، تجربه احمدینژاد هم موجب نشد که دیگر آن اختلاف ساختاری و فنی خود را نشان ندهد.
– به نظر میرسید باروی کار آمدن احمدینژاد که دارای بالاترین حمایتهای ممکن همه نهادهای حکومتی بود، این اختلافنظر به پایان خواهد رسید. بهخصوص که رهبری سیاستهای اجتماعی و شعارهای عدالتخواهی، چگونگی مواجه با کشورهای غربی و نوع نگاه اداره داخلی کشور بهوسیله دولت احمدینژاد را ازنظر فکری به خود نزدیکترمی دانست، و ظاهراً تا چهار سال اول این ماهعسل ادامه داشت؛ اما روند حوادث سالهای بعد، نتیجه دیگری در پی داشت و عمق اختلافات-حتی از دوران هاشمی و خاتمی -هم عمیقتر و گستردهتر شد. موقعیت ریاست جمهوری که به نظر برخی از کارشناسان، در دوران احمدینژاد، عملاً تبدیل به منشی سوم دفتر رهبری شده بود، در این شرایط نیز نتوانست رضایت برخیها را به همراه داشته باشد. برای همین بود که صحبت از بازگشتن به دوران نخستوزیری و حذف پست ریاست جمهوری مطرح شد. تا شاید بهنوعی و با استفاده از تجربههای جدید، دیگر شاهد بروز و حضور این تضاد ساختاری نباشند.
– پروژه احمدینژاد ضعیف کردن هر چه ممکن طبقه متوسط ایران بود. طبقهای که حامل اندیشه آزادی، دموکراسی و شفافسازی است. تا حدود بسیار زیادی هم موفق شد. تقریباً تمام نهادهای اجتماعی و سیاسی برآمده از این طبقه نابود شدند. انجمنها و تشکلهای معلمان، کارگران، دانشجویان، روزنامهنگاران، وکلا، احزاب و سازمانها و نهادهای صنفی یا تعطیل شدند و یا در عمل هویت و کارکرد خود را از دست دادند. و این گام بزرگی برای حل غیررسمی این تناقض اداری، حقوقی و فنی بود. مثل همان روشی که درباره اصل 44 قانون اساسی عمل شد.
– از همان ابتدای انقلاب گرایش فکری متفاوتی نسبت به نوع حکومت – فارغ از اسم و عنوان – وجود داشت. همین تضاد نگرش را میتوان در ساختارهای حکومت دید. چیزی که این روزها تحت عنوان جمهوریت و اسلامیت از آن یاد میشود. برخی از قوانین، نهادها و موضعگیریها بهنوعی تقویتکننده بخش انتخابی و جمهوریت و برخی دیگر از قوانین، نهادها و موضعگیریها، تقویتکننده بخش انتصابی و یا همان اسلامیت جمهوری اسلامی است. اداره کشور بر اساس یک نظر واحد و یا اداره آن بر اساس اراده گروهی از نخبگان، مهمترین نقطه اختلافنظر این دو طیف بوده و همچنان هم هست.
– اختلاف و درگیری بین این دو طرز نگاه به حکومت، موجب بروز جبههبندیهایی نیز در جامعه شد. هرچند هرکدام از این جناحها، نیروی اجتماعی و اقتصادی خود را ایجاد و تقویت کرده بودند، اما بررسی روند این تحولات از سال 68 به این سود حاکی از این است که در هر انتخاباتی با حداقلی از آزادی عمل و انتخاب، احتمال پیروزی طرفداران دموکراسی حداقلی، بیشتر شده است. از آنسو طرفداران اسلامت نظام و آنهایی که معتقد به اداره حکومت بر اساس یک تفکر و یک بینش خاص هستند، در حوزههای اقتصادی، سیاسی و امنیتی خارج از حوزه کنترل دولت، بهشدت متورم و بزرگشدهاند. تا جایی که هماکنون برخی از کارشناسان اندازه اقتصاد خارج از کنترل و اداره دولت را تا 40 درصد تولید ناخالص ملی ارزیابی میکنند.
– بررسی آمار و ارقام رسمی منتشرشده از سوی بانک مرکزی و مرکز آمار ایران و همچنین وزارت کشور، نشان میدهد که بالاترین نرخ رشد اقتصادی، انضباط مالی، ثبات در قوانین و مقررات، درآمد گردشگری و ایجاد فرصتهای جدید شغلی باثبات، در دولت هشتساله خاتمی رویداده است. همچنان که بالاترین نرخهای مشارکت اجتماعی و مدنی، فعالیت آزادانهتر مطبوعات و تشکلها و گردهماییها را هم در این دوره شاهد بودهایم. درواقع این دوران نشان داده که حداکثر آزادی سیاسی و رشد اقتصادی در یک چنین ساختاری بیش از این نخواهد بود و نباید بیش از آن را هم انتظار داشت. هماکنون خیلی از کارشناسان حوزههای مختلف بر این باورند که اگر تا سال 84 به دنبال رساندن موقعیت کشور به سال 1357 بودیم و تمام تلاشها در همان جهت بود؛ حالا باید تلاش کنیم که کشور را به سال 1384 برسانیم و بیش از این نباید توقع و انتظاری داشت. کشور دیگر توان پرداخت بهای درگیری سیوهفتساله این تناقض را ندارد.
– جمهوری اسلامی با این تناقض ساختاری تنها انرژی و امکانات خود را از دست میدهد و دستاوردهایش هرروز کمرنگتر میشود. ادامه وضع موجود کشور را با مخاطرات بسیار بزرگتری ازآنچه هماکنون با آن دستبهگریبان است، درگیر خواهد کرد. باوجوداین شرایط امکان تحقق رشد اقتصادی نخواهد بود. ضمن اینکه کشور ازنظر امنیتی از خارج از مرزها و همچنین برخی مسائل داخلی، شکنندهتر شده و شرایط منطقهای و بینالمللی نیز افق روشنی را در این خصوص نشان نمیدهد.به نظر نمی رسد با ادامه وضع موجود هیچ کدام از طرفین در پیشبرد کار خود موفق شوند. اطلاح طلبان در انتخابات پیروز می شوند ، اما کارایی ندارند و اصولگراها هم همواره تجربه شکست انتخاباتی را با خود به خانه می برند ، اما فعال مایشاء هستند و آنها هستند که سرنخ امور را در دست دارند. از طرف دیگر ضعف شدید طبقه متوسطه و آسیبپذیری روزافزون آن موجب شده که دستکم تا آینده کوتاهمدت نتواند خود را بازسازی کند و به ایجاد نهادهای مدنی و انجمنهای صنفی و سیاسی قابلاعتنا مبادرت ورزد. این طبقه ازنظر اقتصادی بهشدت ضعیف شده و ناتوان از حفظ خود است. ازنظر فرهنگی و اخلاقی آلودهشده و نیاز به زمان برای ترمیم خود در تمام این حوزههاست. شکست پروژههای اصلاحطلبی به سبکی که ایران و جامعه آن از سال 76 به اینسو تجربه کرده نیز مزید بر علت تمام این ناکامیها و شکستها شده است. برای یافتن و تجربه کردن روشهای دیگری اصلاحطلبی و به کار گرفتن آنها نیز جامعه نیاز به زمان برای بازپروری خود دارد. برای این کار باید به درون جامعه رفت، آگاهی بخشی را در دستور کار قرارداد و خود را برای روز موعود مهیا کرد.
– ازآنجاییکه در عمل روش اصلاحطلبی مرسوم سالهای اخیر، دستکم در شرایط موجود، ناتوان از حفظ تشکلها و ساختارهای خود است چه برسد به اینکه بتواند حامل انرژی لازم برای تغییرات دموکراتیک و اصلاحی باشد، به نظر میرسد این شانس را تنها بخش اقتدارگرای جمهوری اسلامی دارد که بتواند در سایه امنیت سختافزاری تا حدودی رشد اقتصادی را برای کشور به همراه بیاورد. تا شاید در سایه این رشد اقتصادی طبقه متوسط خودش را بازسازی کند و با تقویت خود رسالت تحولخواهیاش را بهپیش ببرد.
بخشی از سخنرانی ام در دانشکده حقوق دانشگاه تهران در باره اقتصاد فساد در جمهوری اسلامی در یکشنبه 15 اردیبهشت 1397
جمهوری اسلامی همزمان در حال تجربه چند الگوی مختلف اقتصاد سیاسی است. هم تجربه فروپاشی کشورهای بلوک شرق دارد و هم در حال عملیاتی کردن تجربه چین است و هم نیمنگاهی به روشهای غربی دارد. ضمن اینکه محصول اقتصاد سیاسی و اقتصاد فساد روسیه پس از فروپاشی شوروی را هم در جامعه ایران بومی کرده است.
افکار عمومی، کارکردهای اداری و حقوقی و معیارهای دموکراسی که معمولاً برای مبارزه با فساد به کار گرفته میشود، به دلیل ضعف نهادهای مدنی در جمهوری اسلامی یا کارکرد خود را ازدستداده و یا اینکه محلی برای ابراز وجود و اعمالنظر ندارد.
رشد سرمایهداری ملی و تولید ملی، رقابتپذیری، غیر انتصابی بودن مناصب، بازگشت به قانون و کاهش اندازه دخالت دولت و حاکمیت در اقتصاد و تمام عرصههای زندگی اجتماعی و مبارزه با فساد و دروغ، مهمترین ویژگیهای جنبش سبز و رهبران محصور آن بوده که متأسفانه این تلاش برای کاهش و جلوگیری از رشد فساد بینتیجه ماند. هرچند تنها جنبشی است که با استناد به گفتمان و گستردگی گروهها، قشرهای اجتماعی و اقلیتهای دینی و قومی متمایل به آن، همچنان میتواند نوری به آینده این سرزمین بتابد.
ساختار اقتصاد سیاسی جمهوری اسلامی مبتنی بر غصب انحصاری تولید اجتماعی و مال خودسازی تمامی ابزارهای دخیل در کنترل زندگی اجتماعی از جانب خودیها است. این فرایند موجب شکلگیری و دوام یک رانت همهجانبه و ادامهدار، در دسترسی به مقامها و منصبهای اداری، تحصیلی، امتیازات اجتماعی، پاداشهای شغلی و برخورداریهای اقتصادی، خارج از معیار و مناسبات امتحان، رقابت و شایستگی میشود. همان چیزی که این روزها در جامعه ایران بهعنوان ژن خوب و آقا زادگی از آن یاد میکنند.
یکی دیگر از این مشخصهها، آشنا پروری، نوچه گرایی، سو تخصیص و انحراف از وظایف رسمی به خاطر منافع فردی، باندی و گروهی بهعنوان یک امر عادی و روزمره است. در این شرایط به جامعه و منافع عمومی، بهمثابه گونهای از دارایی نگاه میشود که هر فرد، بسته به توان و موقعیتی که دارد، درصدد غارت آن برمیآید. در یک چنین ساختاری، تمام تلاش افراد این است که وارد حلقه خودیها شده و به موقعیتهای تصمیم سازی و تصمیمگیری راه پیدا کنند. همین میشود که تولید، رشد و رواج نوکیسگی و نوکیسگان بهعنوان یک قشربندی موفق و الگوی رسمی و مسلط جامعه، ترویج و تبلیغ میشود. این نوع کیسگی فاقد یک ایدئولوژی مشخص است و هرروز، برای حفظ و استمرار برخورداری اقتصادی خود از جامعه به شکلی درمیآید. یک روز بهعنوان عدالتطلب ظاهر میشود (مثل دوران احمدینژاد) و روز دیگر حاضر است با باندهای تبهکار جهانی روی یک میز بنشیند. همچنان که سرمایهداران آینده روسیه، عمدتاً از اعضای برجسته و نخبگان کمونیست شوروی بودند که بدون داشتن یک ایدئولوژی مشخص تبدیل سرمایههای اجتماعی و دولتی به حسابهای شخصی خود در داخل و خارج کشور را در دستور کار قراردادند و الان با سرمایهداری لجامگسیخته غربی همراهی و همنوایی دارند.
ازنظر گروههای حاکم، همه جامعه یک دارایی است که باید آن را از آن خود کرد. برای همین است که در این ساختار، خصوصیسازی هم تبدیل به مال خودسازی شده، شتاب آلوده و پر از خطا و فساد است. خصوصیسازیای که در جهت غارت اموال عمومی و مال خودسازی داراییهای ملی برای خودیها به کارافتاده است.
بهار سال 1380 بود و دو ماهی از سرنگونی صدام حسین در عراق میگذشت. برای تهیه گزارشی از وضعیت عراق بعد از صدام در بغداد بودم. مردم عراق سالهای سختی را پشت سر گذاشته بودند و سالهای سختی هم در پیش بود؛ اما چه کسی میدانست؟
عراق چند سال در تحریم کامل قرار داشت و فروش نفت تنها به ازای غذا امکانپذیر بود. یکی از نخستین آثار این تحریمهای شدید و گسترده افزایش فساد و گسترش رادیکالیزم در جامعه بود. مردم عراق برای اثبات رشد فساد در دوران تحریم به تعداد قصرهای صدام حسن اشاره میکردند: قبل از تحریم شش کاخ داشت و روزی که رفت 21 کاخ از او برجا مانده بود.
طبقه متوسط نخستین قشر اجتماعی بود که تحت تأثیر تحریمها هرروز ضعیفتر شد و سرانجام رو به نابودی نهاد. رشد بیکاری موجب شد که زنان خانهنشین شوند و همان شغلهای محدود به مردان برسد. مهاجرت معکوس از شهرها به روستاها شروع شد و سبک زندگی طبقه متوسط بهکلی دگرگون شد. به دلیل فشارهای اقتصادی خانوادهها برای حمایت از یکدیگر به سبک زندگی سنتی رو آوردند. در یکخانه همزمان سه چهار نسل باهم زندگی میکردند.
کمیته تحریم سازمان ملل که از نیویورک تمامی واردات و صادرات عراق را زیر نظر داشت، سیاستی را برای اعمال فشارهای گسترده ناشی از تحریم اعمال کرد که هانس ون اسپونک رئیس منطقهای کمکهای سازمان ملل در بغداد آن را "قتلعام روشنفکران" نامید. بر اساس تصمیم این کمیته مبادله هرگونه متن نوشتاری، ایمیل، نشریه و مجله، روزنامه و ایمیلهای تجاری بهطور کامل ممنوع شد. حتی ورود هر نو مداد به عراق ممنوع بود. به بهانه اینکه گرافیت موجود در آن میتواند راکتورهای اتمی عراق مورداستفاده قرار بگیرد. راکتورهایی که اصلاً وجود خارجی نداشت و بعدها دروغ بودن تهدیداتمی عراق آشکار شد. این در حالی بود که عراق در آن زمان بالاترین گروه باسواد را در میان کشورهای عربی داشت و با این روش بهشدت طبقه متوسط را تحتفشار قراردادند. گزارشهای این کمیته نشان میدهد:
براثر تحریمها و کمبود مواد غذایی بیش از یکچهارم کودکان زیر 5 سال عراقی دچار سوءتغذیه حاد شدند. رقمی که حتی از بیشتر کشورهای آفریقایی بالاتر بود. ماهانه 7 هزار کودک به دلیل گرسنگی و بیماری جان خود را از دست میدادند. بر اساس برآورد سازمان ملل، تحریم درمجموع جان نزدیک به یکمیلیون عراقی را گرفت. میلیونها عراقی درگیر مهاجرت داخلی و خارجی شدند و هزاران نفر از شهرها به روستاها مهاجرت کردند تا باکار بر روی زمین نیازهای غذایی خود را تأمین کنند. براثر این اتفاقات طبقه متوسط بهشدت آسیبپذیر، ناتوان و ضعیف شد.
هنوز بعد از 18 سال این تصاویر در ذهنم است. سبک زندگی همه مردم در دوران تحریم دگرگون میشود و همه درگیر فساد میشوند. هر کس بهاندازهای؛ اما درگیری همه در این فساد گسترده حتمی است. دور زدن قانون همزمان با قوانین بینالمللی در زندگی روزمره شهروندان خود را نشان میدهد و تبدیل به رویهای از زندگی میشود. به دلیل محدودیت در منابع و فرصتها و چشمانداز تیرهوتار دوران تحریم، برقراری روابط ناسالم و غیر شفاف در حوزههای مختلف، یکی از راههای بقا است. در این دوران تعداد و کارکرد نهادهای حمایتی اجتماعی به پائین ترین میزان و سطح ممکن میرسد و افراد احساس میکنند بخشی از دوران زندگی مدرن را ازدستدادهاند و دوباره باید از نو همهچیز را بنا کنند.
بعد از اشغال سفارت آمریکا در تهران در 13 آبان 1358 آمریکا تحریم اقتصادی ایران را در دستور کار قرارداد؛ اما تنبیه کردن شرکتها و کشورهای ثالث و اعمال محدودیتهایی بر آنها را تنها از سال 1389 در پیش گرفت. اگرچه تجربه تحریم در ایران یک سابقه 40 ساله دارد و ازآنچه عراقیها تنها در کمتر از پنج سال تجربه کردند فاصله بسیار دارد؛ اما تشدید شدن این تحریمها در فاصله سالهای 1389 تا 1393 شیرازه زندگی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی کشور را دچار بحرانهای اساسی کرد. بحرانهایی که هنوز اثرات آن را در جامعه میبینیم.
یکی از مواردی که تحریم زمینه گسترش و رونق آن را فراهم کرده، فساد است. در گزارشهای جامعه جهانی به این موضوع در تجربه عراق پرداخته نشده و بسیار گذرا از آن عبور کردهاند؛ اما میتوان آثار آن را در ایران مشاهده کرد. دور زدن قوانین هم در عرصه بینالمللی و هم در داخل کشور، اداره کردن کشور بر اساس قوانین و رفتارهای دوران جنگ و بحران زمینه شکلگیری فساد و رشد افرادی چون بابک زنجانی را فراهم کرد. جابجایی چمدانی پول از خارج به داخل و از بین رفتن اعتبار نهادهای عمومی و جایگزینی افراد بهجای آنها دستاورد بهشدت منفی دیگری است که تحریمها در پی داشتند. تقریباً همزمان با گسترش و عمق تحریمها اختلاس و فسادهای چند هراز میلیارد تومانی بخشی از هویت زندگی ایرانیان شد.
به نظر میرسید که با امضای برجام تا حدودی بتوان آبرفته را به جوی بازگرداند؛ اما تلاشی عبث و بیهوده بود. موج جدیدی از تحریمها شروع شد و جامعه با توجه به تجربه نهچندان دور تحریمهای اولیه واکنش روانی حادی از خود بروز داده و تقریباًهمه بازارهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را دستخوش تغییر و بیثباتی کرده است. موج جدیدی از مهاجرت به خارج کشور آغازشده و همزمان با آن فرار سرمایهها به خارج و از بخش تولید به بازار واسطهگری تشدید شده است. هنوز تحریمهای اساسی شروع نشده در بسیاری از کالاها و خدمات کمبود و افزایش شدید قیمت و احتکار را شاهد هستیم. همه اینها زمینه دخالت بیشازپیش دولت در اقتصاد و قوانین و مقررات را فراهم کرده است. این نیز بهنوبه خود فساد را تشدید میکند. درواقع فساد و گسترش آن از تحریم آغاز و به بهانه فشار بر دولتها به بدنه جامعه رسوخ و تکتک اعضا و شهروندان را متأثر میکند.
بهویژه که دولت در بدترین موقعیت خود برای مواجهه با این مشکل روبرو است. مقبولیت اجتماعی آن به کمترین میزان خود رسیده است. در آخرین نظرسنجیها مقبولیت روحانی به زیر 12 درصد را نشان میدهد. جابجایی و برکناری وزرای اقتصادی دولت تأثیر روانی خاصی بر مردم نگذاشته و مشکلات همچنان موجود است. تیم اقتصادی دولت بهشدت زیر فشار انتقاد قرار دارد و به نظر میرسد دولت و شخص رئیسجمهور برنامه خاصی برای مواجهه با موج تازه تحریمها ندارد.
بهمن احمدی امویی: خیابان و کوچهای که خانهمان در آن قرار دارد، از سروصدای بچهها آکنده است. «روبرت» بازی میکنیم: یک جور بازی جنوبی که در اندیمشک سرگرمی روزانهمان بود. چند هواپیمای جت با سرعت بسیار زیاد آسمان را میشکافند و از بالای سرمان رد میشوند. ما فقط توانستیم خط دودی را که از خود برجا گذاشته بودند، ببینیم. بعد صدای چند انفجار و پس از آن صدای جیغ و ضجهی زنان، کودکان و حلقههای دود خاکستری و سیاه که از چند نقطهی شهر بلند بود. راهآهن، گمرک، ادارهی برق و پایگاه چهارم شکاری بمباران شده بودند. شهر را تودههای عظیم دود احاطه کرده بود.
چند ساعت بعد، اخبار تکمیلی نشان میدهد که عراق به ایران حمله کرده است. روزها و هفتههای پس از آن اخبار ترسناکی در شهر پخش میشود: عراقیها از پل «کرخه» عبور کردهاند؛ دشت عباس را گرفتهاند و تا شهر ۴۵ کیلومتر بیشتر فاصله ندارند.
«صدای آژیر قرمز که از رادیو پخش میشود، نشانهی این است که حملهی هوایی حتمی است…» برگههایی با این مضمون را در حیاط خانهها میانداختند. با خودم فکر میکردم آخر چطور میشود قرمز بودن آژیر را از صدای رادیو فهمید؟ تا چند ماه آژیر قرمز و زرد و سفید، ذهنم را به خود مشغول کرده بود: «رنگ آژیرها را چطور میتوان از رادیو تشخیص داد؟»
بعضیها رفته بودند، حالا تعداد بیشتری هم داشتند میرفتند و شهر کمکم تخلیه میشد. زنان همدیگر را در آغوش میکشیدند و مردها روبوسی میکردند و میگفتند: «همینکه زن و بچهها را جای امنی بگذاریم، برمیگردیم.» و عشقهای جوانی نورُسته در این هیاهو و گردوغبار گم میشد، با چشمهایی نمناک از اشکی که میخواست بریزد، در پشت کامیونهایِ باری که به سوی شرق میرفتند.خیابان و کوچه سوتوکور بود و مدارس تعطیل شده بود. تازه آن سال به کلاس سوم راهنمایی میرفتم. چهار نفر بودیم: محمد، علیرضا، مجید و من. دوستان دوران کودکی که تا اینجا باهم آمده بودیم و همهمان در خانههای هم بزرگ شده بودیم. کاری نداشتیم جز خیابانگردی، ایستادن در صفهای نان، سیلندرگاز، پنیر، گوشت و نگهبانی از خانههایی که کلیددارشان بودیم. گلهای خاطره را آبیاری میکردیم. بوی درخت «مورد» از خود بیخودمان میکرد و خیال میکردیم همهی این دردها موقتی است و همهچیز درست خواهد شد. شبها تا صبح بیدار میماندیم و از دنیای کوچکی که به ما تعلق داشت محافظت میکردیم. برقِ خیابانها قطع بود، از هیچ خانهای نوری بیرون نمیتابید و پنجرهها با رنگ سیاه یا با روزنامه و پارچه پوشیده شده بود.
سالهای ۶۰ و ۶۱ را هم پشتسر گذاشتیم. حالا دیگر به زندگی در شرایط جنگی عادت کرده بودیم. اغلب خانوادهها متلاشی شده بودند. کسانی که در جاهای دورتر دوست و آشنا و فامیلی داشتند به حساب زندگی موقت چندماهه، سراغ آنها را گرفته و به جای امنتری رفته بودند؛ زندگی موقتی که تا آن زمان دستکم سه سال از آن میگذشت.
پدر و مادر و یک خواهر و برادر من هم به اصفهان و چهارمحالوبختیاری رفتند. ادارهی پست خوب کار نمیکرد. بههرحال همه خوشحال بودیم که زندهایم. ۳۱ شهریور ۱۳۶۲ تلگرافی چندکلمهای به دست ما رسید. یکی از خواهرزادهها که همسنوسال من بود، نوشته بود: «سلام دایی! بابابزرگ فوت کرد.» پدرم فوت کرده بود و من حتی نمیتوانستم در مراسم تشییع و تدفین او حضورداشته باشم. فردای آن روز خبر دیگری هم آمد: «محمد که هوادار سازمان مجاهدین خلق بود، در زندان دزفول اعدام شد.» هفتهی بعد پیکر علیرضا که در جبهه شهید شده بود، بر دوش خانواده و دوستانش تشییع شد و دو ماه پس از آن مجید با خانوادهاش در بمباران موشکی جانش را از دست داد. «ماهی سیاه کوچولو» را نخستین بار در خانهی آنها باهم خوانده بودیم.
آن روزها نوجوانی سیزده چهارده ساله بودم که هرکس را، کسی میکشت: بعضیها را عراقیها و بعضیها را هموطنانشان.
حالا انگار تمام نشانههای گذشته پشت سرم ویران شده است. علیرضا، مجید و محمد پشت غبار زمان گم شدهاند. کسی یا چیزی با تمام توان هلم میدهد به جایی که نمیدانم کجاست. هنوز خیلی از خانوادهها تکهتکهاند، دستهایمان به هم نمیرسد و صدای یکدیگر را نمیشنویم.
از اینکه به خوزستان و اندیمشک بازگردم، نگرانم. انگار دلم میخواهد فاصلهام را با آنجا برای همیشه نگه دارم؛ شاید میخواهم تا جایی که ممکن است از آنجا دور باشم. دورِ دور! شاید دارم از خودم فرار میکنم. از گذشتهی سپری شدهای که از بهخاطرآوردنش تنم مورمور میشود.
بهمن احمدی امویی: مادر لقمان انقدر سروصورتش را چنگ زده که رد ناخنهایش را در تمامصورتش میتوان دید. دخترش زیر بغلش را گرفته و باهم شیون میکنند. غم سراپایش را گرفته. باورم نمیشود این همان خواهر کوچک لقمان است. برادرش در گوشهای دیگر سردر گریبان دارد. تازه امروز صبح از مریوان رسیدهاند.
خانواده و وکیلشان از اول صبح در دادستانی از این اتاق به آن اتاق دررفتوآمد بودند. انگارهنوز باور خبر اعدام لقمان و زانیار برایشان سخت است و با خود میگویند تا نبینیمشان باور نمیکنیم. تجربههای گذشته نشان میدهد که بعد از اعدام نه خبری از دیدار با اجساد است و نه آدرس محل دفن در اختیار خانوادهها گذاشته میشود. بااینهمه امید همچنان سوسو میزد.
ساعت 11 صبح، صالح نیکبخت، وکیل تلفنی خبر داد که اجازه دادهاند خانواده در غسالخانه بهشتزهرا با اجساد عزیزانشان دیدار آخر را داشته باشد. باعجله خودم را به آنجا میرسانم. انگار زودتر از همه رسیدهام. سر ظهر است و چند خانواده منتظر انجام تشریفات خاکسپاری عزیزانشان. صدای گریه و ناله از گوشه و کنار شنیده میشد. بلندگوی سالن هرچند وقت یکبار نام فوتشدهای را میخواند و از خانواده آنها درخواست میکرد برای شناسایی بروند.
با خود گفتم یعنی اسم لقمان و زانیار را هم اینطوری خواهند خواند. هرگز تصورش را هم نمیکردم که در چنین جایی به دنبال لقمان و زانیار بگردم. دو سال و نیم تمام باهم بودیم. شب و روز. یاد خندههای گرم لقمان افتادم، خندهای به پهنای صورتش. چند سالی از زانیار بزرگتر و بیش از یک برادر به فکرش بود. سفره غذا را پهن میکرد و صدایش میزد: زانیار جان. بیا نان بخوریم.
به مرکز آمار بهشتزهرا رفتم و پیگیر شدم. کسی که پشت کامپیوتر نشسته بود گفت اصلاً چنین نامهایی در سیستم نداریم. در فهرست دفن شدگان روزهای قبل هم نبودند. با خودم گفتم بازهم فریب خوردیم. دیار، برادر زان یار با ناراحتی میگوید: یک تماس تلفنی داشتم که شمارهاش نیفتاده بود. به من گفتند خودتان را به بهشتزهرا برسانید.
تعدادی از همبندیان سابق لقمان و زان یار، هم خود را رساندهاند. هر کس چیزی میگوید. صالح نیکبخت داخل اتاقی رفت. پس از چند دقیقه، دیار، برادر زان یار هم به دنبال او وارد اتاق شد. چهار مأمور امنیتی با برخی از مسئولان بهشتزهرا جلسه گذاشته بودند. بعد از یک ساعت بلاتکلیفی خبر آمد که امکان دیدن پیکرهای لقمان و زانیار برای نزدیکانشان وجود دارد. اما به شرطی که نه تصویری برداشته شود و نه فیلمی گرفته شود. ضمن اینکه گفتند اجازه شیون و فریاد را هم ندارند.
چندساعتی گذشته و حالا دیگر بهشتزهرا تعطیلشده و همه کارکنانش رفتهاند. سالن بزرگ غسالخانه آنچنان خلوت است که اگر صدایی از آدم بلند شود، تا آن سرش میرود. احساس تهی بودن میکنم. ما چند نفر همبندیهای سابق زانیار و لقمان در گوشهای منتظر نشستهایم. یکلحظه به نظرمان میرسد نکند وعدهای که برای دیدار لقمان و زانیار دادهاند واقعی نباشد. مادر لقمان بهتندی و باعجله از ساختمان به بیرون میدود و زیر آفتاب سوزان یله میشود. سردش شده و بدنش میلرزد. مرتب کمک میخواهد که اجازه بدهند لقمانش را ببیند.
اعضای درجه اول خانوادهها را صدا میزنند. بهسوی دری هجوم میبریم. جلویمان را میگیرند. پنجرهها را هم با چند پارچه و بنر میپوشانند. نیم ساعتی است که اجساد لقمان و زانیار پوشیده درکفن در آن اتاق قرار دارد و خانوادهها بالای سر آنها، در سکوت ناله میکنند. بالاخره مادر لقمان فرزندش را در کفن میبیند اما مادر زانیار نیست که فرزندش را برای آخرین بار ببیند، بهجایش عمه و عمو و برادر زانیار به دیدنش میروند.
یک نفر با کتوشلواری آبیرنگ که دکمههای پیراهنش را تا آخر بسته، مرتب چیزهایی میگوید و بقیه هم دستوراتش را اجرا میکنند. انگار رئیسشان است. صالح نیکبخت به او میگوید: «حالا که هنوز دفننشدهاند، اجازه بدهید به روستای پدری لقمان در 40 کیلومتری مریوان ببریمشان. رفتوآمد خانواده تا تهران بسیار سخت است و رعایت حال آنها را هم بکنید.»
همان فرد میگوید: من باید با دادستان صحبت کنم. فعلاً تا چند روز در سردخانه هستند. اگر قبول کردند به آنجا منتقل میشوند. اگرنه، آنها را در همین بهشتزهرا دفن میکنیم و آدرس و محل دفن را به شما می گوئیام.
صدای گریه و شیون بلند میشود. خانواده از در دیگر خارج میشوند، آفتاب داغ تابستان میتابد و صدای گریه بلند است. پیکرهای کفنپوش شده را در پشت یک وانت میگذارند و میبرند. عثمان، پدر لقمان مچاله شده و جثه نحیفش بیش از گذشته تکیده شده است. با صدای بلند گریه میکند و میگوید ناراحتم که نتوانستم برایشان کاری بکنم. آنهایی که تا حالا جلو گریهشان را گرفته بودند، زار میزنند. خواهر لقمان صورتش را چنگ میزند و با مادر شیون و زاری میکنند و به کردی مویه سر میدهند. زانیار و لقمان در فریادهایشان تنها واژه های است که میفهمم.
بهمن احمدی امویی:مرداد سال 1389 است. زندانیان «القاعده» تعدادشان زیاد شده است. حدود 10 نفرشان از بچههای کردستان ایران وَ بسیار جوان هستند. مسنترینشان بهزحمت 24 یا 25 سال سن دارد. خیلی مصمم و پرانرژی نشان میدهند. روزی پنج نوبت نماز جماعت میخوانند. رئیس بند، دستور داده هر دو نفرشان را در یک اتاق نگه دارند؛ بلکه روابطشان با هم کمتر شود. اما به خاطر تعمیرات ساختمانی در تمام بند 350، همهچیز بلبشو است و از آزادی عمل بیشتری برای رفت وآمد و دیدن و نشست و برخاست، برخورداریم. آنها هم مدام کنار هم هستند. رفتار تشکیلاتی القاعدهایها و چهرههای نامونس آنها با ریشهای بلند، موجب ترس برخی از زندانیها شده است؛ بهویژه وابستگان انجمن پادشاهی. مرتب در گوش هم پچپچ میکنند و کاملاً از آنها میترسند؛ سعی میکنند تا جایی که ممکن است با آنها رودررو نشوند.
کمتر با زندانیهای دیگر ارتباط دارند. در واقع اصلاً ارتباطی ندارند. فقط زمان خواب آنها را میبینی که از دیگر دوستانشان جدا شده و هر کدام به اتاق خود میروند. تا حالا یکی دو درگیری بین آنها و جوانان زندان روی داده است. پس از مدتی مسئولان زندان به این نتیجه رسیدند که آنها در یک جا وکنار هم باشند. اتاقی که قبل از این فروشگاه و کتابخانه بود، با خراب کردن دیوار حائل، تبدیل به یک اتاق نسبتاً بزرگ شد؛ این اتاق با 14 تخت سه طبقه به 10 نفر از زندانیان القاعده اختصاص داده شد و توافق شد 14 نفر از بچههای سیاسی اتاقهای دیگر هم به آنجا بروند، تا از شلوغی زیاد اتاقها کم شود. در هر اتاق گاه تا 35 نفر زندگی میکنند. نزدیک 20 نفر تخت دارند و بقیه «کفخواب» اند؛ کفخواب اصطلاحی است مخصوص زندانها. علاوه بر خوششانسی، باید از امتیاز زندانی باسابقه هم برخوردار باشی که تختخواب نصیبت شود. بعضیها تا چند ماه منتظر میمانند که تختی گیرشان بیاید. در بندهای دیگر که زندانیان عادی نگهداری میشوند، تختها تا 600 هزار تومان فروخته میشود؛ خریدوفروش تخت برای بعضیها درآمدزا است. برخی با روابط و زدوبندی که دارند، تخت را به یک زندانی میفروشند و دو سه روز بعد، ترتیب انتقال آن فرد را به سالنی دیگر میدهند تا دوباره تخت را به یک زندانی دیگر بفروشند.
تا پیش از این، رئیس بند، اعتنائی به خواستههای زندانیان سیاسی نداشت. بارها نسبت به وضعیت بهداشتی، شلوغی اتاقها و فضای موجود اعتراض شده بود. حتی جابهجایی بین اتاقها را هم بهراحتی نمیپذیرفت. اهتمام ویژهای در جلوگیری از شکلگیری تشکل، گروه و دستهٔ فکری بین زندانیها نشان میدهد؛ بههمینخاطر مرتب ما را جابهجا میکند؛ اما حالا پذیرفته که 10 نفر از زندانیهای القاعده با آن ویژگیهای خاص فکری، در یک اتاق جمع شوند. کسی حاضر نمیشد برود و با آنها در آن اتاق زندگی کند. سرانجام من و «عبداللـه مؤمنی» و هشت نفر از زندانیان جنبش سبز، یک نفر از انجمن پادشاهی و سه نفر از زندانیان سیاسی کرد («متین ارجان»، تبعهٔ ترکیه، «رمضان احمد کمال» از سوریه و «رمضان سعیدی» ایرانی) پذیرفتیم تا با آنها در این اتاق بمانیم. ترکیب جالبی است. همه نسبت به هم سوءتفاهم دارند. نبود درک متقابل، نبود پذیرش حداقلی دیگری و وجود کمترین میزان همراهی، در این جمع موج میزند. من دلم میخواهد با آنها ارتباط بگیرم و در بارهشان بنویسم. اما اصلاً راه نمیدهند.
بچههای اتاقهای دیگر، دو سه نفر باهم، از چهارچوب فلزیای که حالا دری ندارد، به داخل اتاق سرک میکشند و با تعجب به ما نگاه میکنند تا بدانند که هنوز زندهایم یا نه؟ همهٔ اینها شوخی و خنده است و نه جدی.
10 نفر زندانی القاعده و ارتباط با آنها سوژهٔ هر روزهٔ دیگر زندانیها شده است. هر شب ساکنان اتاقهای دیگر با ما خداحافظی میکنند و به کنایه میگویند: «به امید دیدار تا فردا!» عبداللـه رئیس اتاق است و بهقول بچهها باید روش امنیتی خاصی را برای حفظ خود در پیش بگیرد (همه اینها شوخی و برای وقت گذرانی است). من میگویم مثل «یاسر عرفات» شبها در یک جا بخوابد و صبح از جای دیگر برخیزد. «کیوان صمیمی» از نخستین افرادی است که در خط مقدم خطر قرار دارد! چون خیلی گرمش میشود؛ معمولاً پیراهنش را درمیآورد و بدن پوشیده از مویش را نشان میدهد. زندانیهای القاعده هم هر روز دراینباره هشدار میدهندکه این کارش درست نیست و جلویش را بگیرید و گرنه خودمان با او برخورد میکنیم.
یک روز اخبار ساعت 14 تلویزیون، خبری خواند که
بازتابهای آن برای همه جالب بود: «دو نفر در یک عملیات انتحاری در کابل، سه نفر از نیروهای ناتو را کشتهاند." زندانیهای القاعده معترضانه گفتند: «جمهوری اسلامی به نفع آمریکا خبررسانی میکند. مگر میشود در دو عملیات انتحاری فقط سه نفر کشته شوند؟!» یکیشان با خوشحالی فریاد زد: «دو صفرش را انداختهاند. 200 نفر مردهاند.» عبداللـه مؤمنی با خنده و شوخی گفت: «واقعاً گاهی جمهوری اسلامی مظلوم میشود. نه القاعده خبرهایش را قبول دارد و نه ما.» وقتی خبر یک اقدام تروریستی و انتحاری از تلویزیون پخش میشود، صدای تکبیر و الله اکبر آنها بلند میشود. با هم روبوسی میکنند و شادی و پیروزی در چشمانشان موج می زند. از این بابت اعصاب ما خراب است و ناراحتیم. نمیدانیم چطور با آنها رفتار کنیم که مشکلی پیش نیاید و وضعیت زندان را با ناراحتی و تنش و چالش بدتر نشود. تحمل دیوارهایی که تو را احاطه کرده و فشار آن دیوارها آدم را شکننده میکند.
عید مبعث در پیش است. از همین حالا با القاعدهایها صحبت میکنیم تا آنها را برای برگزاری جشن احتمالی آماده کنیم؛ اما راضی نمیشوند. نمایندهشان میگوید: «ما به این چیزها اعتقاد نداریم. چرا باید جشن بگیریم؟! ما پیرو سنتِ قرآن هستیم. اگر باید جشن تولد بگیریم و این مهم است، چرا خود حضرت رسول هرگز برای خودش جشن تولد نگرفت؟»
آخر شب با عبدالله. خ که نمایندهٔ زندانیان القاعده است در مورد چگونگی دستگیریاش صحبت میکردیم. گفت: «واقعاً ظلم است. من فقط هشت آمریکایی کافر را کشتم؛ اما دولت ایران الان 11 ماه است که مرا زندانی کرده است. این ظلم آشکار است. دولت ایران از یک طرف میگوید با آمریکا دشمن است، اما از طرف دیگر کسانی را که آمریکاییها را در افغانستان میکشند، دستگیر میکند.» در «بوکان» دستگیر شده است. یواشیواش میخواهم با او طرح دوستی بریزم؛ شاید بتوانم خاطراتش را بنویسم. هرچند پذیرفتن حرفهایش سخت است و بهقول بقیه دارد قپّی میآید.
رابطهٔ ما با اعضای القاعده رو به بهبودی است. دو قالی کهنه برای اتاق آوردند. فرصت خوبی برای نزدیکی بیشتر است. همه باهم شروع به شستن قالیها کردیم. شوخی و خنده و کمی هم آببازی بین دو "عبد اللـه "اتاق. عبداللـه مؤمنی رئیس اتاق یک و رئیس فراکسیون اکثریت و عبداللـه. خ نایبرئیس اتاق و رئیس فراکسیون اقلیت القاعده: لقبهایی که بچهها به عنوان شوخی و خنده مطرح میکنند. متین ارجان آشپز فوقالعادهای است؛ با کمترین امکانات، غذاهایی میپزد که طعمشان را پیشتر تجربه نکردهایم.
«علی تاجرنیا» که مسئول بهداشت اتاق است، میوهها را بین بچهها تقسیم میکند. بشقابی شامل موز، خیار و سیب. به هرکدام از 14 نفرمان یک برش از این سه میوه میرسد. عبداللـه مؤمنی باحرارت، تند و بلند حرف میزند و همهچیز را با چاشنیای از طنز و خنده مطرح میکند. میگوید که رئیس محترم اتاق یک است و معمولاً از بچهها میخواهد که او را خودجوش تشویق کنند. این روزها ورد زبانش «درود بر شرفتان» است؛ اصطلاحی که تقریباً همه اعضای اتاق از آن استفاده میکنند.
صبحها با صدای خنده و شوخی عبداللـه مؤمنی و شنیدن جملهٔ «یاران دبستانی و برادران ایمانی! صبح شما بهخیر! مدیریت محترم اتاق، روز دلنشین و زیبایی را برای شما آرزو میکند. لطفاً بیدار شوید!»، از خواب برمیخیزیم. اولین کلمههایش پس از صبح بهخیر نیز «درود بر شرفتان» است.
10 نفر زندانیان القاعده که در اتاق شمارهٔ یک با ما زندگی میکنند، از آن گروه القاعدهایهایی هستند که کمترین میزان آگاهی را دارند. تحلیل مشخصی از اوضاع و مبانی تئوریک که هیچ، سواد کافی هم ندارند؛ برداشتشان از قرآن نیز گاه خیلی برای ما عجیب به نظر میرسد. یکیشان تعمیرکار لوازم خانگی است، یکی مغازهدار و دو سه تایشان تحصیلات زیر دیپلم دارند. تنها وجه ممیزهشان این است که مثلاً فلانی 29 جزء قرآن را حفظ است و بقیه کمتر از او. اهل خواندن داستان و رمان و شعر و یا کتابهای علوم اجتماعی نیستند. فقط قرآن میخوانند و حفظش میکنند. در روزنامهها فقط دنبال جدول هستند و برنامههای تلویزیون را هم نگاه میکنند.
در روزنامه دنبال کلماتی میگردند که به نظرشان اسم خداوند است و آن را خیلی ظریف پاره میکردند. زندانی از روزنامهها برای تمیز کردن سفره غذا، نشستن روی آنها و تمیز کردن سرویس بهداشتی استفاده میکردند. از نظر القاعده ایها این کار گناه است. این هم شده یکی از درگیریهای هر روزه با آنها. از بدشانسی، تعداد زیادی از روزنامههایی هم که میآورند، روزنامههای سبحان و حمایت است و پر از اسم مقدس و آیههای قران. بعضی روزها روزنامهها را میسوزانند تا از نظر آنها ما کمتر گناه کنیم.
یک تیم والیبال دارند و بعد از ظهرها با بچهها بازی میکنند. گاهگاهی هم دور هم مینشینند و بخشهایی از قرآن را که حفظ هستند تمرین میکنند. از اخبار و گزارشها و حوادث روز دنیا فقط روی بمبگذاریهای القاعده در عراق و افغانستان و خبرهای مربوط به گروه خودشان حساسیت نشان میدهند. یک بار دیدم که «جهانگیر» یکی از جوانان القاعده، شطرنج بازی میکند. «علیرضا ایرانشاهی» پرسید: «مگر شطرنج برای آنها حرام نیست؟» گفتم: «نمیدانم.»
برخلاف قرار قبلی با رئیس بند، تعداد القاعدهایها به 17 نفر رسید. تعداد ما هم به حدود 20 نفر رسیده است. روزی 8 نوبت نماز جماعت در اتاق برگزار میشود. پنج نوبت بچههای القاعده و سه نوبت دیگران. بچههای جنبش سبز گاهی به بهشتی شیرازی و زمانی به محسن میردامادی اقتدا میکنند. اوضاع آشفتهای شده و کمترین میزان آرامش راداریم. حتی از اتاقهای دیگر هم برای شرکت در نماز جماعت به اتاق ما میآیند. از آنطرف غذا خوردن هم سخت شده است. پیشنهاد دادیم که همه باهم دور یک سفره جمعشویم. من گفتم برای اینکه بیشتر به هم نزدیک شویم هرروز دو نفر شهردار باشند، یکی از ما و یکی از آنها. آشپزی و غذا درست کردن هم همینطور. اما آنها مخالفت میکنند. میگویند ما چون شیوه ذبح گوشت را نمیدانیم نمیخوریم و گاهی مرغ استفاده میکنیم. استدلالی که نمیتوان برای آن دلیلی آورد. در حقیقت آدم میماند که چه جوابی بدهد. جالب اینکه تا پیشازاین که به القاعده ملحق شوند مثل بقیه مردم رفتار میکردند و حالا برای نشان دادن تمایز و هویت خود چنین چیزهایی را مطرح میکنند. شلوارهای گشاد که تا بالای قوزک پا میرسد، میپوشند. میگویند حضرت محمد گفته باید قوزک پا معلوم باشد. موقع نمازخواندن دستبهسینه، هر دو پا بهاندازه پهنای شانه باز و پنجههای پاها را به یکدیگر متصل میکنند.
یک فلسطینی که فارغالتحصیل دانشگاه کیف اکران است و دو مصری هم بهتازگی وارد زندان شدهاند. مصریها از ترکیه وارد ایران شدند و به پاکستان رفتند و پس از مدتی که وارد ایران میشوند، دستگیر میشوند والان منتظرند تا تحویل مقامات مصری داده شوند. یکی دو نفر هم از جمهوری آذربایجان هستند. میخواستند به عراق بروند که در ایران دستگیرشدهاند. تعدادشان زیاد شده و مقامات تصمیم میگیرند آنها را به یک سالن در زندان رجایی شهر کرج منتقل کنند.
تعدادی از بچههای اهل کردستان هم در میان ما هستند که به خاطر درگیری و برخورد مسلحانه با القاعدهایهای کردستان دستگیرشدهاند. ترکیب عجیبی داریم. یکی از آنها میگوید وظیفه من شناسایی و ترور مقامات و مبلغان القاعده در کردستان ایران بود. او میگوید که دوستانش در کردستان عراق هم بهشدت در حال مبارزه با آنها هستند. برای همین گاهی هم درگیری و کتککاری بین این دو گروه را شاهد هستیم. هر یک دیگری را به نابودی کردستان متهم میکند. تا حالا شاهد چند درگیری و بین آنها بودیم.
حسین مرعشی میگوید:"آینده خاورمیانه از توی اتاق شما مشخص میشود. همه نوع آدم در آن هست. القاعده، مسلمان اصلاحطلب، سکولار، کرد وابسته به پژاک و پ.ک. ک، سازمان مجاهدین خلق و ضد مذهب."خوب که به حرفش فکر میکنم، میبینم خیلی دقیق میگوید. این روزها در سراسر خاورمیانه جنگ، سوءتفاهم، نفی و عدم پذیرش یکدیگر، همه را به جان هم انداخته است.
به نظر میرسد در برخی از مناطق مرزی گرایشهایی به القاعده به وجود آمده است. هرچند ماه تعدادی از آنها را که در زندانهای شهرهای دیگر ازجمله ارومیه و سنندج نگهداری میشوند به اینجا میآورند و سپس به زندان «رجایی شهر» میفرستند؛ جوانانی عمدتاً از مناطق روستایی، باسواد و دانش اندک و بدون کمترین توان تحلیل و قدرت تشکیلاتی و سازماندهی بالا و توان مالی نامحدود، به القاعده این امکان را میدهد که بهراحتی جوانان بیکار، سرخورده و ناراضی را در برخی از مناطق مرزی جذب کند. خیلی از این جوانان ظاهراً برای ادامهٔ تحصیل و با استفاده از کمکهای مالی القاعده و دیگر سازمانهای پوششیاش، به مدارس مذهبی پاکستان میروند. آنجا با عقاید و تفکرات تندروتری آشنا شده و حتی برخی از آنها تجربهٔ جنگ و درگیری در افغانستان و عراق را همکسب میکنند. آموزشهایی که اینها میبینند قرائت جدیدی از اسلام سیاسی برای ایجاد حکومت اسلامی است.
هفتهٔ گذشته، چند جوان 19 تا 24 ساله که از نیروهای القاعده بودند، به میان ما فرستادند. اینها چندمین گروهی هستند که از زندانهای متفاوت به اینجا میآورند و سپس به زندان رجایی شهر در کرج میفرستند. اینکه چگونه یک کردِ سنیِ شافعیِ ایرانی سر از سازمان القاعدهٔ سلفی که از عربستان و پاکستان تغذیه میشود، درآورده، خودش داستانی دارد. یکی از ویژگیهای این گروه جدید القاعده، بهنسبت قبلیها، وجود دو جوان تحصیلکرده و دانشگاهی در میان ایشان است. از حدود 50 نفری که در دو سال گذشته به اتهام وابستگی و گرایش به القاعده دیدهام، این دو نفر تنها تحصیلکردههایی بودند که در میانشان وجود داشتند؛ مابقی عمدتاً از طبقات پایین جامعه بودند و ازنظر اقتصادی ضعیف. کارگر ساده، نانوا، دستفروش، واسطهٔ دست چندم بازار، خیاط، جوشکار و... . حداکثر سواد کلاسی آنها بهزحمت به دیپلم میرسید. چیزی که آنها را به یکدیگر برتری میداد، تعداد سورههایی بود که از قرآن از بر داشتند. پس از حملهٔ آمریکا به عراق، ایران خط واصل القاعدهٔ مقیم پاکستان و افغانستان و عراق شد و کردستان عراق و کردستان ایران هم مهمترین مرکز تجمع و تبلیغ این گروه. گفته میشود، تعداد زیادی از مبلغان مذهبی آنها در منطقهٔ کردستان ایران ساکن شدند؛ افرادی که ظاهراً معلم و مدرس قرآن و علوم دینی بودند. میگویند مقامات امنیتی و سیاسی ایران در ابتدا بر این باور بودند که میدان دادن به آنها شرایطی را پیش خواهد آورد که از گرایش جوانان ناراضی کرد به گروههایی مثل پژاک، پ.ک.ک و گروههای سنتیتر سیاسی چون کومله و دموکرات جلوگیری به عمل خواهد آورد. یکی از اینها میگفت: «جمهوری اسلامی فکر میکرد با دادن امتیازاتی به ما و امکان تبلیغ، در موقعیت خاصی، اگر از مرزهای غربی ایران، نیروهای آمریکایی و غربی اقدامی انجام دهند، میتواند روی کمک ما حساب کند. ضمن اینکه گسترش تمایلات سلفی تا حدودی زمینهٔ درگیری را بین کردها افزایش میداد و مردم منطقه را سرگرم این درگیریها میکرد.» او افزود: «البته ما چون از همان ابتدا سیاست جمهوری اسلامی را متوجه شده بودیم، از امکان تبلیغی خوبی که داشتیم حداکثر استفاده را کردیم و اگر غربیها به ایران حمله میکردند، بههیچوجه به نفع ایران وارد عمل نمیشدیم.»
این دو جوان تحصیلکرده، تقریباً اولین کسانی از میان القاعدهایها بودند که بهنوبت دیگران راحتتر میشد با آنها حرف زد؛ طوری که هم من بفهمم او چه میگوید و هم او بفهمد من چه میگویم و همین، گفتوگو را برای هر دو طرف راحت میکرد. دیگر نگران قطع شدن ناگهانی گفتوگو نبودم.
ایوب که اگر وقت پیدا میکرد تا 12 واحد درسی دیگرش را بگذراند، از دانشگاه دولتی ... مدرک مهندسی برق میگرفت، گفت عضو یک خانوادهٔ متوسط شهری است. سه برادر و دو خواهر دارد. خانوادهاش را در عرف طبقهٔ متوسط شهری امروز ایران، نمیتوان مذهبی نامید. جز پدرش، بقیهٔ افراد خانواده خیلی به ظواهر دینی و مناسک آن توجه ندارند و به فرایض دینی عمل نمیکنند. سردشت شهری چسبیده به مرز عراق و محل آمدوشد گروهها و دستههای مختلف کرد فعال در منطقه است. نزدیکیاش به ارومیه هم بر موقعیت اقتصادی و اجتماعی آن میافزاید. ایوب میگوید پیش از دانشگاه و حتی تا دو سال اول آن، توجه خاصی به مسائل مذهبی نداشته است؛ اما کمکم با یکی دو محفل دانشجویی کرد در تبریز آشنا میشود. در یکی از این نشستها توانست به افرادی نزدیک شود که به آنها القاعده میگویند؛ هرچند خودش اسمی از القاعده نیاورد و به نظرم دراینباره پنهانکاری کرد.
از او پرسیدم: «چرا با این موقعیت و آگاهی به این گروه نزدیک شدی؟» جواب داد: «رفتار حکومت ایران و نوع نگاهی که به کردها دارد، کمک زیادی کرد که راه خودم را در پیوستن به این گروه ببینم. سنی بودن و کرد بودن ازیکطرف و وضعیت نامناسب اقتصادی و اجتماعی منطقه از سوی دیگر، ما جوانان را که خواهان شرایط بهتر و زندگی مناسبتری برای مردمان خود هستیم، به سمت گروههای کرد مخالف جمهوری اسلامی میبرد؛ اما من راه خودم را در پیوستن به پژاک، پ.ک.ک، کومله یا دموکرات نمیبینم. آنها نمیتوانند خواستههای ما را محقق کنند. این گروهها در میان مردم عامی جایی ندارند و الان گروه ما، تنها گروه در کردستان است که میتواند خواستههای مردم را تأمین کند.» او در ادامهٔ توضیحاتش میگوید: «من الان معنا و مفهومی در زندگیام احساس میکنم که پیشازاین از آن برخوردار نبودم.»
قدبلند است و خوشقیافه؛ زندگی اجتماعی خوبی داشته و در هر جمعی که بوده، موردتوجه قرارگرفته است؛ اما آشناییاش با این گروه خاص، چیزی را وارد زندگی او کرده که قبلاً نداشته است. او حالا یک فرد مذهبی است و سه جزء قرآن را حفظ دارد. میگوید: «ما دنبال ایجاد حکومت اسلامی هستیم.» پرسیدم: «از چه راهی؟» جواب داد: «از سهراه تبلیغ، جهاد یا هر دو. روش ما بسته به موقعیت و شرایطی که در آن قرار داریم، متفاوت است.» اصرار داشت که بگوید: «من خودم به روش سوم یعنی تلفیق جهاد و تبلیغ معتقدم.»
اما گرایش به القاعده و چنین تفکراتی فقط در میان سنیها نیست. یکی از جوانانی که اخیراً به اتهام ارتباط با القاعده دستگیرشده از بچههای بازار تهران است. شیعهای که سنی شده و به آنها پیوسته است. ظاهراً کمکهای مالی زیادی به آنها کرده است. اما مقامات زندان اجازه نمیدهند به سالن مخصوص بچههای القاعده برود. خودش میگوید میخواهند من را از آنها دور کنند اما نمیتوانند. میگوید که تعداد زیادی از بچههای بازار دنبال این کار هستند. نمیدانم چقدر درست میگوید.
کردستان همواره یکی از حزبیترین و تشکیلاتیترین مردم را در مقایسه با بقیه ایران داشته است. از سال 1376 به اینسو همواره تفکر اصلاحطلبی بیشترین اقبال را در میان مردم کردستان و سیستان و بلوچستان داشته است. اما از شرایط اقتصادی و اجتماعی مناسبی ندارند و به نظر میرسد در طول تاریخ دولت مرکزی کمترین توجه را به آنها داشته است. باید حاشیه با متن را پیوند زد.در شرایط بسیار خطرناکی قرار داریم؛ در همین کردستان خودمان دستکم با پنج شش گروه مسلح و مخالف یکدیگر مواجه هستیم. غیر از ارتش، سپاه، بسیج و نیروی انتظامی، کومله، دموکرات، پژاک و اخیراً هم القاعده و داعش. تصور اینکه بخواهد تغییراتی مسالمتآمیز به وجود بیاید، بدون اینکه اوضاع و احوال کشور خطرناکتر نشود، بسیار سخت است. اصلاً با این اوضاع و احوال چقدر میتوان به وقوع کمترین تغییر مسالمتآمیز امیدوار بود؟ در صورت بروز هر نوع تغییر و تحول، کدام جریان، تفکر و جنبش اجتماعی میتواند همهٔ این اضداد را دورهم جمع کند؟
بخشهایی از کتاب زندگی در زندان-اوین و رجایی شهر- بهمن احمدی امویی - انتشارات باران سوئد
سفر به شمال افغانستان، فرصتی است برای قدم زدن در تاریخ ایرانزمین. خراسان بزرگ. جایی که بخش مهمی از هویت ما ایرانیها در آنجا شکلگرفته است. زبان فارسی و عرفان. خیام، فردوسی، ناصرخسرو، مولوی، رودکی و شیخ انصاری، نامهای پرآوازهای هستند که تقریباً همه ما آنها را شنیدهایم. رودکی بوی جوی مولیان را به یاد سمرقند و بخارا میخواند و عایشه همسر هراتی ملأ ممد جان، با یاد گل و سنبل، او را تشویق کرد که بیا بریم به مزار، سیل گل و لالهزار.
بلخ تنها 20 دقیقه با مزار شریف فاصله دارد. محل تولد مولانا جلالالدین بلخی، مولوی. هنوز خشتهای گلی دیوار بزرگ شهر بلخ سرپا هستند. در میان این دیوار، نیمی از گنبد گلی خانه پدری مولانا و کمی آنطرفتر، مقبره بازسازیشده ملأ ممد جان خودنمایی میکند. روبروی ملاممد جان، قبرستانی قدیمی است که در آن قبری منتسب به کودک حلوا فروش است. مولوی در شعری به این کودک اشاره میکند: تا نگرید کودک حلوا فروش / بحر رحمت درنمیآید به جوش.
در میان پارک بزرگ، شهر بلخ، رابعه بلخی، نخستین زنی که دیوان شعر فارسی دارد، آرمیده است. زنی عاشق، که همه آن اشعار را برای غلامش، بکتاش، سرود. مزاری برای یادآوری رنج و ارج نهادن به عشق. جالب اینکه بنیاد آقاخان با کمک ترکها در حال ساخت و مرمت این آثار ادب و فرهنگ و هنر ایرانزمین هستند. و همه اینها در میان دیوارهایی قطور، که نشانی از شهر بزرگ بلخ است.
کوهی در نزدیکی مزار به نام البرز است. شاید آرش، برفراز آن کوه کمانش را بهسوی رود سیحون نشانه رفت و آنجا مرز ایران و توران شد.
سمرقند و بخارا هم در همان نزدیکی است. در ازبکستان امروزی. باید تا آمودریا بروی. رودی که از بس عظمت دارد به دریا تشبیه شده است. نسیم خنکی که از شما میوزد، تو را بهسوی آسمان و باغ بخارا میکشد. بندر کوچک حیرتان بر کنارههای آن نشسته است. بندری که این روزها بخش زیادی از واردات افغانستان، از آسیای میانه و روسیه به آن وارد میشود. خط آهنی، قطارهای باری را از ازبکستان و از روی پلی بر آمودریا، به افغانستان میرساند. بر روی همین پل، ژنرال گروموف، فرمانده کل نیروهای شوروی در افغانستان، در پی خروج آخرین گروه نیروهای شوروی، چندی توقف کرد و گریست.
در مزار شریف که مرکز ولایت باستانی بلخ است، مزاری وجود دارد که بسیاری از افغانها بر این باورند قبر حضرت علی در آنجاست. دلیلش را که میپرسی روحانیونی که در صحن حرم هستند، تو را به موزه کوچک مزار، حواله میکنند. کتابی در آنجا، تنها سندی است که نشان میدهد، ابومسلم خراسانی، خدمت امام جعفر صادق میرسد و از او اجازه میگیرد اگر آماده است، خلافت را به جانشینان حضرت علی بسپارد. امام میگوید:"این خلافت دیگر هرگز به ما نخواهد رسید. اما اگر میخواهی کاری برای خاندان ما کنی، جنازه حضرت را از نجف بیرون بیاور و بهجایی دور از دسترس ببر."ابومسلم هم با گروهی از یارانش، بقایای باقیمانده جسد را در صندوقی آهنی و شبانه از نجف خارج میکند و به دورترین نقطه دنیای اسلام میبرد. بلخ. بر سر در وردی آن نوشتهشده "آرامگاه خلیفه چهارم حضرت علی."
در همین صحن و فضای سبز اطراف آن است که مراسم نوروز با بالا رفتن پرچمی، تا چهل روز ادامه دارد. چهل روز شادی، گردش در باغ و بستان و صحرا. ساعت 10 شب پیش از نخستین روز نوروز، مراسم آتشبازی بزرگی همه مردم را به مرکز شهر میکشاند. از حالا تا دو روز دیگر، مقررات شدید امنیتی برقرار است. تردد خودرو در خیابانهای اصلی شهر ممنوع است و مغازهها تعطیل. از دروازههای ورودی شهر، تمام مسافران و خودروهایشان، تلاشی-تفتیش- میشوند. البته این کاری است که در تمام سال معمول است. اما روزهای نزدیک به جشنهای نوروز، سنگینتر و گستردهتر است. همه اینها به خاطر فضای امنیتی افغانستان است. بااینوجود، ولایت بلخ از آبادترین و آرامترین مناطق این کشور است.
تعداد زیادی از مردم افغانستان، نوروز و مراسمهای آن در مزار شریف را بهعنوان یکی از سنن خود جشن میگیرند. در سراسر افغانستان به مناسبت نوروز، یک روز و در ولایت بلخ، بهعنوان زادگاه نوروز، دو روز، تعطیل عمومی است. تقریباً از همه ولایتها، خود را با خانواده به آنجا میرسانند. شهر از جمعیت موج میزند. دیدوبازدید همگانی است. همه، در شهر و خیابانهای اطراف مزار سخی-حضرت علی –نوروز را تبریک میگویند. با شادی، لبخند و سرود و جشن و آواز. در خیایان های شهر، گروههای مختلف مینوازند و از خانهها صدای موسیقی بلند است.
در چهلمین روز که علم و پرچم برافراشته در نوروز، پائین کشیده میشود، بازهم مراسمی به شلوغی روز نخست برپاست و بسیاری از ولایتهای دیگر میآیند. در تمام ایام چهل روز، همهجا شادی است و مردم به دشت و گل و دمن.
میگویند ما هرگز در افغانستان موضوع سنی و شیعه نداشتیم، تا اینکه طالبان و القاعده آمدند. اینجا عموم مردم سنی هستند. اما بیشترین احترام را به حضرت سخی و فرزندانش در ایام محرم میگذارند. میزبانی میگفت: دریکی از مساجد مشهد، وقتی به نماز ایستادم و دستهای خود را بنا بر رسم سنیها، بسته، به سینه گرفتم، همه من را با تعجب نگاه کردند. در نگاه برخیها هم میخواندم که جای تو اینجا نیست. اما در افغانستان، شما با چنین صحنهای مواجه نمیشوید و کسی به خاطر طرز نمازخواندن، چنین نگاههایی ندارد. بااینهمه اضافه میکند: ایران، قبلهگاه ماست. افسوس که این قبلهگاه، ما را به رسمیت نمیشناسد.
در مهمانیها و سالنهای غذاخوری، مقدار زیادی غذاهای مختلف بر سفره میآورند. میگویند: شما ایرانیها کمغذا هستید. و تو میمانی چقدر باید بخوری. غذای بدون گوشت اصلاً ندارند. دستکم در بلخ و مزار شریف اینگونه است. آنقدر گوشت بریان شده و به سیخ کشیده، جلویت میگذارند که میمانی با آنها چه کنی. خوشمزهترینش قابلی پلو با روغن کنجد است. مصرف گوشت در افغانستان بالا است. میگویند: به همین دلیل بیماریهای قلبی در اینجا شایع است. جایی است که گیاهخواران باید برای مدتی رژیم غذایی خود را فراموش کنند. نان خوبی ندارد. تنها یک نوع نان. آنهم ضخیم که میانش نپخته است. خودشان هم از آن راضی نیستند. اما معلوم نیست چرا فکری برای آن نمیکنند. یک ولایت و تنها یک نوع نان!
بااینهمه، خبری از شیرینی نیست. نمیشود هم چربی زیاد داشته باشی و هم قند فراوان!. چای سبز در پسوپیش هر غذایی به راه است. البته میپرسند که چای سیاه یا سبز. بدون قند و شیرینی. ظرفی در کنار آن پر از کشمش، نخود و گاهی چند شکلات. قلیان، این روزها مد شده است. حتی در مراسم رسمی. راه و رسمی برای خودش دارد.
ائتلاف وسیع زنان بر علیه لایحه حمایت از خانواده واقعا" با ارزش بود و دستآورد گرانقدری داشت اما باید توجه داشت که این اتحاد و پیروزی حاصل از آن، بیشتر به درد یکپارچه کردن جنبش زنان پیشتاز ایران میخورد و گامی است بسیار با ارزش در انسجام آنان اما اگر آن را مسئله همه زنان ایران بدانیم و تصور کنیم که موضوعی است که توجه اکثریت زنان و مردان را به خود جلب میکند و آنان را درگیر کرده یا میکند به خطا رفتهایم. و یا اگر آن را مبارزهای سخت برای حل یک مشکل بنیانی زنان ایران بدانیم نیز به کژراهه افتادهایم. و مبارزات زنان ایران را در همان چاله یا درستتر چاه ویلی انداختهایم که مبارزات زنان بسیاری از کشورهای جهان در آن افتادند و مسئله ذهنی یک تعداد زنان نخبه را مسئله همه جامعه فرض کردند.